شب ناتمام

داستان های واقعی

شب ناتمام

قرار شد امشب با بچها بریم خونه ی دوست وحید حوصله نداشتم تیپ آنچنانی بزنم همه خودی بودن.
ی هودی مشکی پوشیدم با شلوارلی ذغالی با کتونی ی تیپ کاملا معمولی قرار بود ساعت ۲بیان الان ساعت نزدیک ۳شب بود.
رفتم توی راهرو پرستارا خواب بودن رفتم پیش مسعود و آروم صداش کردم:ببخشید بیدارت کردم ببین من میخوام برم بیرون میشه هواست به مریض من باشه؟!
یکم لای چشماشو باز کرد با صدای گرفته گفت:آره مراقبم.
پرستار خوبی بود تو این یکماه که اینجام اکثر شبا میاد باهم حرف میزنیم اون از زندگیش میگه منم از زندگیم.
گوشیم زنگ خورد جواب دادم:چه عجب ساعتو دیدی خوبه گفتم باید زود برگردم الان بیای کی برگردم؟!
وحید:عه هستی آنقدر غر نزن زودباش بیا من جلوی بیمارستانم دیر نکنیا
گوشیو قط کرد،ای بچه پرو الان میرم به حسابش میرسم.
حوصله ی آسانسورو ندارم با پله زودتر میرسم سریع از راه پله ها رفتم پایین اگه از در اصلی میرفتم نگهبان گیر میداد میانبر زدم از در icu رفتم بیرون که برگشتنه رام بده تو.
رفتم جلوی در ولی ماشینشو ندیدم شمارشو گرفتم بوق دوم نخورده جواب داد:خوابیدی رو گوشی؟پس کجایی جلو درم؟ایسگا کردی منو؟!
وحید:هستی جونه وحید دو دقیقه دیگه جلو پاتم با محسنم.
هستی:منتظرم بیا فعلا.
هوا سرد بود تقریبا میشد گفت وسطای اسفنده سرمو روبه آسمون کردم نفس عمیقی کشیدم و دست به سینه ایستادم،صدای موزیک ی ماشین که از سمت چپ داشت به گوش می‌رسید توجهمو جلب کرد رومو برگردوندم اون سمت نور ماشینش باعث شد چشمامو جمع کنم.
ماشین جلوی پام ایستاد و شیشه ی سمت شاگرد اومد پایین محسن که نیشش تا بنا گوشش باز بود گفت:خانومی افتخار میدی؟!
دلا شدم دستامو گذاشتم روی شیشه و گفتم:به توکه عمرا ولی به وحید شاید. وزدم زیر خنده
سوار ماشین شدم با وحید دست دادم محسنم دوتا نخ سیگار. روشن کرد یکیشو داد به منم،از روی احترام ضربه ای به انگشتش زدمو سیگارو گرفتم.
هستی:خب کجا داریم میریم؟!
وحید:میریم خونه ی رفیق محسن
دود سیگارو دادم بیرون:خب کی هست؟
محسن برگشت سمتم:همونیکه عاشقشی!
یکم تو ذهنم آدمارو مرور کردم کسی نبود که عاشقش باشم اها:محمدو میگی؟!من کی عاشق اون بودم؟من غلط کردم با تو اگه عاشق اونم.

ادامه فرداشب...
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.